داداش کوچیکه هم قاطی مرغا شد!


راه یافته

جمعه روز عقد داداشم بود.خواهر دومی و سه تا دخترش چهارشنبه از شهرستان اومدن.دو تا داداشا هم با اهل و عیال همون جمعه اومدن.از یه طرف شوقشو داشتم.از یه طرفم استرس که مراسم و پذیرایی به خوبی انجام بشه و راحت شم!محضر هم نمی خواستم برم ولی به اصرار داداش دومی رفتم.خدا خیرش بده شاید اگه نرفته بودم غصه می خوردم.یه مقدار سر مهریه جروبحث شد ولی آخرش به خیر و خوشی عقد کردن.حاج آقاهه هم خیلی باحال بود .همه موقع خوندن خطبه بغض کرده بودن.خلاصه یه جو عجیب و خاصی حاکم بود.به قول دامادکوچولو انگار خدا همونجا حضور داشت! یادم افتاد که جایی شنیدم تو این لحظات دعا مستجابه و خلاصه حسابی دعا کردم.بعدشم که اومدیم خونه و بزن برقص و پذیرایی.البته من مسئول تدارکات بودم و بیشتر تو آشپزخونه.ولی خواهرزاده ها و برادر زاده ها خیلی کمک کردن.از جمله همین سحر خودمون.اگه نبودن که از پا درمیومدم.قبل از شام هم مهمونا رفتن.روز مادر هم عروس کوچولو برای مامانم کادو گرفته بود و آورده بود.یه روسری زیبا که خیلی به مامان میومد.دیروز هم بعد دانشگاه با داداش اومدن و ناهار موندن.بعد از ظهر هم خواهری و بچه هاشو با ماشینش رسوند ترمینال.امروز ولی داداش ساعت حدود ده از اتاقش اومد و گفت عروس کوچولو تصادف کرده.یعنی به ماشینش زدن.داشته خواهرشو می برده دانشگاه.حالا خدا رو شکر فقط ماشین آسیب دیده که اونم بیمه بدنه داشته.داداشی رفت کمکش.مهمون هم داریم.داماد بزرگمون اومده بامستاجر خونه شون تسویه حساب کنه.خلاصه این روزا کلی سرم شلوغه.خدا رو شکر.تا باشه ازین شلوغیا.



نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت23:32---25 ارديبهشت 1391
کاری نکردیم

وظیفه بود


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:35 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com